سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به نام آن وجودی که وجودم ز وجودش شده موجود . سلام دوستان این وبلاگ کاملآ مذهبی است و تا مدتی دیگر انبوه اطلاعات مذهبی را در آن مشاهده می کنید.

شهید محمد ابراهیم همت

 بیرقی به نشانه آزادگی

حالا که سال‌ها از پیچیدن عطر باروت در فضای شهر ها و روستاهای این سرزمین گذشته،حالا که ما در آرامش بعد از آن طوفان بزرگ،به ماندن و بودن دل خوش کرده‌ایم ،گفتن وشنیدن از خصائل و خصائص مردان بی مثل جنگ،بی شباهت به بازخوانی و بازشنوی حماسه‌های اسطوره‌ای ایران کهن نیست. گاهی هم این روایت‌ها و حکایت‌ها ممکن است در نگاه اول رنگی از اغراق نیز در خود داشته باشد اما بانگاه‌های دقیق و عمیق می توانند و بااتکاء به قرائن و شواهد موجود درهمین روایتها پی به حقایقی انکار ناشدنی ببرند،حقایقی که هشت بهار از عمر انقلاب اسلامی ایران رادر خود و با خودعجین کرده‌است. در هیاهوی ایام پر مخاطره جنگ تماشای کامل و درستی به جمال جلیل سرداران صحنه‌های نبرد ممکن نبود اما اکنون که آن غبار به مدد گذشت زمان فرو نشسته می توان به بهانه‌های مختلف نگاهی به قامت رعنای آن باند بالاهای بهشتی انداخت و به فرهنگ عاشورایی دفاع مقدس بالید.

اکنون یکی ازاین سروقامتان با هیبتی سترگ پیش روی ماست مردی که از مردستان غیرت علوی سربرافراشت و نام خود و ایران اسلامی را برسرزبان‌ها انداخت.

«محمد ابراهیم همت»همان نام رفیع و مینوی است که اکنون سال ها در کنگره‌های آسمان هفتم زمزمه می شود و بر خاکریزهای خاطرات دفاع مقدس بیرقی به نشان جاودانگی است. این شماره از یادنامه سطرهای سرخ به یمن و تبرک نام او ترتیب یافته و در هوای نام عزیزش نگاشته شده‌است.

 

 گذری بر زندگی همت

محمد ابراهیم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهای به دنیا آمد.خانواده محمدابراهیم از راه کشاورزی امورات می گذراندو او نیز از همان کودکی به نوبه خود در کارها به پدر و مادر کمک می کرد. بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دانشسرای تربیت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت. شغل باارزش معلمی درروستارابعداز سپری شدن سربازی برگزید. این سال‌ها مصادف بود با اوج گیری قیام مردم ایران علیه استبدادو استکبارپادشاهی. همت که خود از خانواده‌ای رنج کشیده و مستضعف بود همپای دیگر مردم ستمدیده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشکار با رژیم ستمشاهی گذاشت و با توجه به نیروی جوانی و هوشیاری و شعور انقلابی که داشت و به واسطه مبارزه آشکارش با رژیم ،حکم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نکشید تا طعم شیرین پیروزی را بامردم تجربه کند.

پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس کرد که باید در جبهه‌ها حضورپیداکندو او کردستان را برای مقابله و مبارزه با دشمنان پیدا و پنهان این مرزو بوم برگزید و به دنبال رشادت‌ها و لیاقت‌هایی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلکی که به دشمنان وارد آورده بود به یکی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد. معاونت تیپ رسول الله (ص)و فرماندهی این تیپ را به تدریج به عهده گرفت.

همت در سن 26سالگی به توفیق زیارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجی برازنده نامش شد. او در سال 1360ازدواج کرد و ثمره این وصلت تولد دو پسر به نام هان مهدی و مصطفی بود هرچند این فرزندان سایه پدر را چند صباحی بیش روی سرخود احساس نکردند. همت در سن28سالگی و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم های پی درپی دشمن برای باز پس گیری جزیره مجنون که چندی پیش از آن به دست نیروهای اسلام آزدشده بود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوی همیشگی‌اش نایل شد و با شهادتش به خیل مقربان الهی پیوست.

 

پای صحبت همسر شهید همت

 

حتما باید بروی؛همین الان!

 

ته قلبم فکر نمی کردم حاجی شهید شود. چرا دروغ بگویم؟فکر می کردم دعاهای من سد راه او می شود. گاهی که از راه می‌رسید –دست خودم نبود-می‌نشستم و نیم ساعت بی‌وقفه گریه می‌کردم . حاجی می‌گفت«ناراحتی من میروم جبهه »می گفتم «نه،!اگر دلم تنگ می‌شود به خاطر این بود،دلم برایت تنگ نمی شد. همین خوبی‌های توست که مرا بی‌قرار می‌کند.»

 

ظاهرا همه بسیجی ها هم همین احساس را نسبت به حاجی داشتند . خودش چیزی نمی‌گفت اما دفترچه یادداشتی بود که من میدیدم همیشه زیر بغل حاجی است و هر جا می‌رود آن را با خودش می‌برد. یک روز غروت که حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند-هنوز اندیمشک بودیم-خیلی اصرار کردم بماند و حاجی قبول نمی‌کرد. در همان حین از نگهبانی مجتمع آمدندگفتند حاجی تلفن فوری دارد. ایشان لباس پوشید،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تابرگردد،من بی کار بودم ،دفترچه را باز کردم چند نامه داخلش بودکه بچه های لشکر برای او نوشته بودند. یکی‌شان نوشته بود«من سر پل صراط جلو تو را می‌گیرم. سه ماه است توی سنگرم نشسته‌ام به عشق رویت روی تو...»نامه‌های دیگر هم شبیه این . وقتی حاجی برگشت گفتم«تو همین الان باید بروی!»گفت«نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمان بود،بهشان گفتم امشب نمی‌آیم.»گفتم «نه،حتماباید بروی ،همین الان!»حاجی شروع کرد مسخره کردن من که «ما بالاخره نفهمیدیم بمانیم یا برویم؟ چه کنم؟‌تو چه می‌خواهی؟گفتم«راستش من این نامه ها را خواندم. »

 

حاجی ناراحت شد،گفت«اینها اسراری است بین من و بچه ها،نمی خواستم اینها را بفهمی.»بعد سر تکان داد،گفت«تو فکر نکن من این قدر آدم بالیاقتی هستم .این بزرگی خود بچه‌هاست. من یک گناهی به درگاه خدا کرده‌ام که باید با محبت این‌ها عذاب پس بدهم.»گریه‌اش گرفت،گفت«وگرنه ؛من کی‌ام که این ها برایم نامه بنویسند؟»خیلی رقت قلب داشت و من فکر میکنم این از ایمان زیاد او بود.

 

حاجی برای رفتنش دعا می‌کرد ، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیداکرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان –که بعدهاشهید شد. حاجی که آمدند دنبالم ،من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده ،بنایی کرده‌اند و الان نمی‌شود آنجا ماندو اما حاجی وقتی کلید انداخت و در را بازکرد جا خورد،گفت»خانه چرا به این حال و روز افتاده؟»

 

انگارهیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود. خانم حاج عباس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آنها. حاجی قبول نکرد،گفت«دوست دارم خانه خودمان باشیم.»رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق رازد و تو صورتش نگاه‌کردم،دیدم پیر شده . حاجی باآن که بیست و هشت سال داشت همه فکر می‌کردند جوان بیست و دو ساله‌است، حتی کمتر،اماآن شب من اولین بار دیدم گوشه چشم‌هایش چروک افتاده،روی پیشانی‌اش هم. همان جا زدم زیر گریه گفتم «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده‌ای؟» حاجی خندید،گفت«فعلا این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد،کله‌ام را می‌کند!»و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت«بیا بنشین این جا،با تو حرف دارم.»نشستم. گفت«تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»گفتم «نه!»گفت«من جدایی مان را دیدم. »به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه ها حرف می زنی!»گفت«نه،تاریخ را ببین. خداهیچ وقت نخواسته عشاق ،آنهایی که خیلی به هم دل بسته‌اند،با هم بمانند»من دل نمی‌دادم به حرف‌های او ،و جدی نمی‌گرفتم ،گفتم «حالا ما لیلی و مجنونیم؟»حاجی عصبانی شد،گفت«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم . در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودی یا خانه پدری من،نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه شهرضا را آماده کند،موکت کند که تو و بچه‌ها بعداز من پا روی زمین یخ  نگذارید،راحت باشید»بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان،حالا...»حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند،گفت«نه ،این طورها که نیست ،من دارم محکم کاری می‌کنم،همین.»

 

فرداصبح،راننده بادو ساعت تاخیرآمد دنبالش ،گفت«ماشین خراب است باید ببرم تعمیر.»حاجی خیلی عصبانی شد ،داد زد«برادر من ،مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها راچشم به راه می‌گذاشتم.»از این طرف ،من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می‌ماند.با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می‌کند. همیشه می گفت«تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شماهاست. روزی که مساله شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت،وقت رفتن من است.»

 

 

 

نقش شهید در کردستان و مقابله با ضد انقلاب

 

شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخشهایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بی‌‌امان و همه جانبه‌ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروک کرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می‌داد. تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می‌کردند و حتی تحصن نموده و نمی‌خواستند از این بزرگوار جدا شوند.

رشادتهای او در برخورد با گروهکهای یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دی ماه 1360 (با فرماندهی مدبرانه او)، 25 عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.

 

 

 چند خاطره از زندگی محمد ابراهیم

 

همت و عشق به شهادت

 

توی راه پله نشسته بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت و می‌گفت:«امروز توی راهپیمایی من رو نشونه رفتن ولی اشتباهی غضنفری رو زدن»

 

انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد. اشک‌هایش را پاک کرد و بلند شدو گفت:«فکرکردن با کشتن من نمی‌تونن جلوی مارو بگیرن»جلو آمد. دستم را فشردو گفت«حالا به  هشون نشون می‌دیم.»و از خانه زد بیرون.

 

خدمت به مردم عبارت است!

 

دو ساعت بود پیچ را با پیچ گوشتی سفت نگه‌داشته‌بودم. موتور برق باید روشن می‌ماند که مردم فیلم را ببینند. نمیدانم چه اشکالی پیداکرده بود. هی خاموش می‌شد من هم مامور روشن نگه‌داشتنش بودم هرچی گفتم:«ابراهیم!بذار این رو بدیم تعمیر،بعدا...»می‌گفت:«نه!همین امروز باید مردم این فیلم رو ببینن. »داشت موتور برق رامی‌گذاشت پشت ماشین.می‌خواست برود یک روستای دیگر. می‌گفت جمعیت زیادی دارد،می‌خواست آنجاهم فیلم را نشان بدهد.رفتم جلو و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم «داد!الان دو ساله داری توی دهات فیلم نشون می‌دی،تا حالا دیگه هر چی قرار بود از انقلاب بدونن فهمیدن. اگه راست می‌گی بیا برو پاوه. »

 

همت مرد جبهه ها بود

 

اولین دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی در حال شکل‌گیری بود.به ابراهیم گفتم:«خودت و آماده‌کن،مردم تو رو می خوان.»چند باری بود که راجع به این مساله با او صحبت کرده‌بودم ولی او جوابی نمی‌داد. آن روز گفت«نمی‌تونم . خداحافظی شب عملیات بچه‌هارو با هیچی نمی‌تونم عوض کنم.»

 

آیا همت مستجاب الدعوه بود؟

 

«بابایی،اگه پسر خوبی باشی،امشب به دنیا می‌آی. وگرنه،من همه‌ش توی منطقه نگرانم. »تا این راگفت،حالم بدشد. دکمه‌های لباسش را یکی در میان بست مهدی را به یکی از همسایه‌ها سپرد و رفتیم بیمارستان . توی راه بیشتر از من بی‌تابی می‌کرد. مصطفی که به دنیا آمد. شبانه از بیمارستان آمدم خانه . دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است،بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون،آن قدر گریه کرده‌بود که توی چشم هایش خون افتاده‌بود. کنارم نشست و گفت«امشب خدامن رو شرمنده‌کرد. وقتی حج رفته بودم،توی خونه خداچند آرزو کردم . یکی این‌که در کشوری که نفس امام نیست نباشم،حتی برای یک لحظه . بعد،از خداتورو خواستم و دو تاپسر. برای همین،هر دو بار می‌دونستم بچه‌مون چیه. مطمئن بودم خداروی من رو زمین نمی اندازه. بعدش خواستم نه اسیر بشم و نه جانباز . فقط وقتی از اولیائ الله شدم ،در جاشهید شوم.»

 

در انتظار وصل

 

چنگ زد توی خاک‌ها و گفت«این آخرین عملیاتیه که من دارم می‌جنگم»اصلا همت چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود،همیشه می‌گفت:«دوست دارم بمونم و اونقدر دردبکشم که همه گناهام پاک بشه »می‌گفت:«دلم می‌خواد زیاد عمرکنم و به اسلام و انقلاب خدمت کنم.»ولی این روزها از بچه ها خجالت می‌کشید. می‌گفت:«نمی‌تونم جنازه‌هاشون رو ببینم»ماندن برایش سخت شده‌بود. گفتم :« این چه حرفیه حاجی؟قبلاهر کی از این حرف‌ها میزد؛می‌گفتی نگو.حالاخودت دارن می‌گی.»انگار دردوجودش را گرفته باشد،مشتش را محکم تر کرد و گفت:«نه. من مطمئنم.»

 

همت ،عباس هور

 

آقامرتضی! یه نفر رو بفرست خط ببینیم چه خبره. هرکس می‌رفت،دیگه برنمی‌گشت و همان سه راهی که الان می‌گویند سه راهی همت. خیلی کم می‌شد بچه‌ها بروند و سالم برگردند. آقامرتضی سرش راپایین انداخت و گفت«دیگه کسی رو ندارم بفرستم شرمنده»حاجی بلندشد و گفت«مثل این که خدا طلبیده»و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط. عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچه ها از شدت عطش ،قمقمه ها رامی‌زدند لب هور،جایی که جنازه افتاده بود و از همان استفاده می‌کردند. روی یک تکه از پل‌های که آن جاافتاده بود سوارشد .هفت،هشت تا از قمقمه‌های بچه‌ها دستش بود. با دست آب راکنار می‌زد و می‌رفت جلو؛وسط آب،زیرآتش. آن جاآب زلال تر بود. قمقمه‌های را یکی یکی پر کرد و برگشت.

 

روز  وصل 

 

از موتور پریدیم پایین جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود. بادگیرآبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. جثه‌ریزی داشت،ولی مشخص نبود کی‌است و صورتش رفته بود. قرارگاه وضعیت عادی نداشت و آدم دلش شور می‌افتاد. چادر سفیدوسط سنگر رازدم کنار. حاجی آن جاهم نبود. یکی از بچه‌هاش راکشیدطرف خودش و یواشکی گفت«از حاجی خبرداری؟‌می‌گن شهید شده. »نه امکان نداشت خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یک دفعه برق از چشمش پرید. به پناهنده نگاه کردم. پریدم پشت موتورکه راه آمده رابرگردیم . جنازه نبود،ولی رد خون تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود. گفتید«بروید معراج،شاید نشانی پیداکردید. »بادگیر آبی و شلوار پلنگی ،زیپ بادگیر را باز کردم،عرق‌گیر قهوه ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسوول تدارکات آنها را داد به حاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم. هواسنگین بود. هیچ کس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرمانده‌ها و بسیجی‌ها دنبال او. حیفم آمد دو کوهه برای آخرین بار حاجی رانبیند. ساختمان ها قد کشیده بودند به احترام او . وقتی برمی‌گشتیم،هر چه دور ترمی‌شدیم ،می‌دیدیم کوتاه‌تر می‌شوند. انگار آنها هم تاب نمی آورند.

 

 شجاعت را از امام آموخت

 

بیسیمچی ،گوشی بیسیم را به دست حاج همت می‌دهد . می‌گوید:«باشماکار دارند.»حاج همت ،گوشی رامی‌گیرد:همت...بگوشم...»

 

در همان لحظه ،خمپاره‌ای زوزه کشان می‌آید. بازهم بیسیمچی می‌ترسد. صدای زوزه دلخراش خمپاره،بازهم دل او را فرو ریخته. خمپاره کمی دورترمنفجرمی‌شود. صدای مهیب انفجار،پردههای گوش بیسیمچی را می‌لرزاند و زمین از موج انفجار مثل گهواره می‌ارزد. غباری غلیظ همراه باترکش‌های داغ به طرف آن دو پاشیده می‌شود.همه اینها دریک چشم برهم زدن اتفاق می‌افتد حاج همت بدون این که از جایش تکان بخورد،بالبخند به بیسیمچی نگاه می‌کند و به صحبت ادامه می‌دهد. بیسیمچه خودش رابه زمین چسبانده و با دو دست گوشهایش را چسبیده است وقتی گردو غبار می خوابد،به یاد حاج همت می‌افتد. از جا بر می‌خیزد . وقتی حاج همت چشم در چشم او می‌دوزد،از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و در فکر فرو می‌رود. او به ترس و دلهره خودش فکر می‌کند و به شجاعت حاج همت. او خیلی سعی کرده ترس رااز خودش دور کند،اما نتوانسته. وقتی صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده می‌شود،انگار صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده می‌شو د. زانو‌ها خود به خود شل می شوند،قلب به تپش می‌افتد و بدن نقش زمین می‌شود. بیسیمچی خیلی با خود کلنجاررفته تا بر ترسش غلبه کند؛اما هیچ وقت موفق نشده. یک بار دل به تاریکی بیابان سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند. در بیابان ،حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی،وحشت کمی نبود.از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آن قدر تحمل کرد تاصبح شد؛اما باز هم ترسش نریخت. سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با حاج همت در میان بگذارد؛ولی هربار که می‌خواست لب باز کند،شرم و خجالت مانع از این کار می‌شد. او حالا دیگر از این وضع خسته شده. دل را به دریا زده،سؤالی را که می‌بایست مدت‌ها پیش می‌پرسید،حالا می‌پرسد:«من چرامی‌ترسم؟شما چرا نمی‌ترسی؟راستش خیلی تلاش می‌کنم که نترسم؛امابه خدادست خودم نیست. مگر آدم می‌تواند جلوی قلبش رابگیردکه تندتندنزند؟اگرمی‌تواند به رنگ صورتش بگوید زردنشو؟ اصلامن بی‌اختیار روی زمین دراز می‌کشم. کنترلم دست خودم نیست...»پیش از آن که حرف‌های بیسیمچی تمام شود،حاج همت که گویی از مدت ها قبل منتظر چنین فرصتی بوده ،دست می‌گذارد روی شانه او و با لبخند. مهربانی می‌گوید:«من هم یک روزن مثل تو بودم. ذهن من‌هم یک روزی پر بود از این سؤالها؛اما سرانجام امام جواب همه سؤالهایم را داد. »

 

-امام،جواب سؤالهای شمارا داد؟!

 

-بله...امام خمینی!اوایل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. یک روز باچند تا از جوان‌های شهرمان رفتیم جماران و گفتیم که می‌خواهیم امام را ببینیم . گفتید الان نزدیک ظهر است. امام ملاقات ندارند. خیلی التماس کردیم. گفتیم :از راه دور آمده‌ایم. به هر ترتیب که بود،ما راراه دادند داخل. تعدادمان کم بود. دور تا دور  امام نشسته بودیم و به نصیحتشان گوش می‌دادیم که یک دفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره،همه از جا پریدند،به جز امام. امام در همان حال که صحبت می‌کرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت. از جا بلند شد...امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید  و ما از صدای شکستن شیشه . او از خدامی‌ترسید. ما از غیر خدا. آن جا بود که فهمیدم هرکس واقعا از خدا بترسد،دیگر از غیر خدا نمی ترسد...و هرکس از غیر خدا بترسد،از خدا نمی‌ترسد.






ادامه مطلب...
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91 شهریور 27 توسط aminnavak
    
پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ